اینجا جهانی دیگر است

//محلی برای دلنوشته ها ، شعرو داستان ، مطالب متنوع و مطالبی که برای استراحت ذهن مفیدند.//

اینجا جهانی دیگر است

//محلی برای دلنوشته ها ، شعرو داستان ، مطالب متنوع و مطالبی که برای استراحت ذهن مفیدند.//

اینجا جهانی دیگر است

مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست

همه با قافیه ی عشق مصیبت دارند

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی

نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

 


اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است

"نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"

 


غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش

تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

 

 

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی

نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

 

.

.

.

.


علیرضا قزوه

رسول باقرصاد

یک سال گذشت بر در خانه زدند

اعلامیه ای شکیل و جانانه زدند

 

آشفته ز عشقت سر و ریشم لکن

در عکس ببین بر سر و رو شانه زدم

 

در آن بزدند : علت مرگ تویی

بین علت مرگ را چه مردانه زدند

 

جز دل که نداشتم دگر میراثی

در باختنش بر سر هم چانه زدند

 

این کهنه دل شکسته و سوخته را

بی رحم شدند ، مهر " دیوانه " زدند

 

شبنامه عشقی غزلم بود و کنون

در شهر نگر نامه روزانه زدند

رسول باقرصاد

از ازل مهر تو در سینه درخشید علی

گوش ما مدح کسی غیر تو نشنید علی

 

از هر انگشت تو دریای کرم می ریزد

کوه از برق نگاه تو بهم می ریزد

 

در رکوع تو گدا اوج عطا را حس کرد

دست در دست علی دست خدا را حس کرد

 

هر چه در حق تو گفتند و نوشتند نشد

هیچ کس مثل علی عبد خداوند نشد

.

.

.

 

رسول باقرصاد

قهر لازمیم گاهی

قهر لازمیم

چون ک دلتنگی لازمیم

 

دلتنگی رنگ بی همتا چشمانت

ک عکسهای دونفرمان را دوره کنیم ک یاد بیاوریم

من و تو دونفره هایی ساختیم ک برای دوره عکسهایش باید حالا حالا ها دلتنگ رنگ واقعی خندهای هم باشیم

 

قهر لازمیم چون ک ترس لازمیم

ک نکند پاییزمان رنگ دونفرهایمان را دیگرنبیند

ک گریه لازمیم

 

من میگویم قهر لازمیم تو بخوان بغل لازمم

 

اسارت بین بازووانت بعد از ی رهایی احمقانه

 نفس لازم است....نفس لازم...

 

نویسنده:  فاطِمه_ام

رسول باقرصاد

گرمی لبخند از آواز بنان برداشته                   چشم از فیروزه های اصفهان برداشته

 

حس معصوم نگاهِ غرقِ در اعجاز را                     از دعاهای «مفاتیح الجنان» برداشته

 

بارها دیدم که گیسو شانه کرده در اتاق           شعر را عطر غریب ارغوان برداشته

 

بوی تاراج قجر می‌آید از کرمان شعر              دلبر من باز میل از سرمه دان برداشته

 

بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش              ازغزل‌های من آتش به جان برداشته

 

عشق مدت‌هاست این روح سراسر درد را           برده بر بام جنون و نردبان برداشته

 

فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد           جفت معصوم تو را از آشیان برداشته

 

بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت      کیسه‌ی باروت از ستارخان برداشته

 

من که شاعر نیستم لالم.سکوتی ممتدم        داغی لب‌های تو قفل از دهان برداشته

 

 

 

#حامد_عسگری_عزیز

 

 

 

رسول باقرصاد



از:پریدخت

به:آقا سید محمود



تصدقت گردم . پریدخت شما را بمیرد که امسال سال عاشورا را در بلاد فرنگ بودید و نتوانستید بر سر و سینه بکوبید . الله وکیل کل یوم دهه اول از خاطرم نمی رفتید و در نظرم بودید . فوق النهایه اشک ریختم و غریب کربلا من را ببخشد اگر اشکم بر عزای مظلومیتش با اشک بر فراق شما ممزوج گشته باشد. 

رسول باقرصاد

خواب دیدم خواب اینکه مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام

 

روی من خروارها از خاک بود 

وای قبر من چه وحشتناک بودی

 

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

 

بالش زیر سرم از سنگ بود 

غرق وحشت سوت وکور وتنگ بود

 

ناله ای کردم لیکن بی جواب

تشنه بودم تشنه یک جرعه آب

 

خسته بودم و هیچکس یارم نبود

زان میان یک تن خریدارم نبود

 

هر که آمد پیش حرفی خواندو رفت

سوره حمدی برایم خواند و رفت

رسول باقرصاد

پریدخت



از:پریدخت

به:آقا سید محمود


بسم المعطر الحبیب 
تصدقت گردم ... دردت به جانم منکه مردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراق لاکردار هم مصیبتی شده ...زن جماعت را کار خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار بگذار نکشد همین بی همدمی و فراق میکشد... مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید در دلمان انار پاره شد، پریدخت تو را بمیرد که مردش اسیر امنیه چی ها بوده و او بی خبر در اتاق شانه نقره به زلف میکشیده ... 

رسول باقرصاد

پاک کردم همه را از دل خود الا تو 
چه کسی باعث این فاصله شد، من یا تو؟

بار آزار مرا یک تنه بر دوش نکش 
این روا نیست مقصر بشوی تنها تو 

کاش باور بکنی دار و ندارم بودی 
می روم تا تهِ آواره شدن اما تو ....

روی لب های من آن روز به جز خنده نبود
پای غم را نکشاندی به دلم آیا تو ؟

کاش می شد که کمی فاصله کوتاه شود 
لااقل حرف دلم را بزنم من با تو 

قصه ی ساده ی ماگرچه به پایان نرسید 
با همه خاطره ها می روی از اینجا تو 

فقط این مرتبه با پرسش من صادق باش
چه کسی باخته این قافیه را، من یا تو؟...


#سراینده شعرو نمیشناسم

رسول باقرصاد



از:آقا سید محمود

به:پریدخت



تصدقت گردم مدت مدیدی شد که دست روزگار دستمان را از نگاشتن سیاهه برای عزیزتان کوتاه کرده بود. دل بد مدارید اما با شما نگوییم با که بگوییم: از حی لایزال که پنهان نیست از شما چه پنهان به حبس بودیم و ساریخانی کاردار سفارت که حکایتش در کاغذ های قبل رفت برایمان پاپوش دوخته بود و مهمان نظمیه و امنیه چی های پاریس بودم که بحمدالله و منته آزاد شدم و به ادامه درس طبابت مشغول گشتم دل ناگران مباشید انشا الله خدمتتان که رسیدم شرح ما وقع خواهم کرد.

رسول باقرصاد